۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

خاطراتی از دکتر شیخ



دکتر مرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در دوران کودکی من (اولین ارسال کننده ایمیل)در مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطره هایي از او نداشته باشد یا نشنیده باشد.

دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌انداخت و چون حق ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان) ، اکثر مواقع ، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده می‌شد.

محله ما در مشهد نزدیک کوچه دکتر شیخ است .
 مادرم از قول دختر دکتر شیخ تعریف می کرد که روزی متوجه شدم ، پدر مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است!

با تعجب گفتم : پدر بازیتان گرفته است؟ چرا سر نوشابه ها را می شورید؟

و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد.

او گفت : دخترم ، مردمی که مراجعه می کنند باید از سر نوشابه‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند ، این سر نوشابه‌های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می‌ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از اینها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضی‌ها‌ خجالت می‌کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند .

خاطراتی از دکتر شیخ

- نقل از يك سبزي فروش : ابتدا كه دكتر در محله سرشور مطب بازكرده بود و من هنوز ايشان را نمي شناختم . هر روز قبل از رفتن به مطب نزد من مي آمد و قيمت سبزيها را يادداشت مي كرد اما خريد نمي كرد ، پس از چند روز حوصله ام سر رفت و با كمي پرخاش به او گفتم : مگر تو بازرسي كه هر روز مي آيي و وقت مرا مي گيري ؟ وي گفت : خير ، من دكتر شيخ هستم و قيمت سبزيجات را براي آن مي پرسم تا ارزانترين آنها را براي بيماران خودم تجويز كنم .

از دكتر حسين خديوجم نقل است : روزي در مطب دكتر شيخ بودم و او براي بيمارانش آب پاچه تجويز مي كرد . از ايشان پرسيدم چرا بجاي سوپ جوجه ، آب پاچه تجويز مي كنيد ؟ ايشان گفتند : چون براي جبران ضعف بدن بيمار مانند سوپ جوجه موثر است و مهمتر آنكه پاچه گوسفند ارزان است .

- روزي در اواخر عمر كه دكتر در بستر بيماري بود و همانجا هم بيمار مي ديد ، يكي از فرزندان وي به ايشان پيشنهاد كرد حداقل ويزيت را 5 تومان كنيد ، دكتر در جواب گفت : عزيزم من يا ديوانه ام يا پيغمبرم ، اگر ديوانه ام كه با ديوانه كاري نمي توانيد بكنيد و اگر پيغمبرم بيخود مي كنيد به پيغمبر خدا دستور مي دهيد .

- روزي مردي از دكتر سئوال مي كند  : شما چرا با اين سن و خستگي ناشي از كار از موتور سيكلت استفاده مي كنيد؟ دكتر در جواب مي گويد :منزل مريض هايي كه من به عيادتشان مي روم آنقدر پيچ در پيچ است و كوچه هاي تنگ دارد كه هيچ ماشيني از آن نمي تواند عبور كند ، بنابراين مجبورم با موتور به عيادتشان بروم .

و آري اين اوج عزت انساني است ، طوري زندگي كند كه حتي نام خود را هم به فراموشي بسپارد و بحدي در خدمت مردم و البته براي رضاي خالق غرق باشد و پس از مرگ احسان و عظمت كارش آشكار گردد. دكتر شيخ بيش از اينكه دكتر باشد معلمي بود كه اخلاق همراه با مهرباني و صفا را به شاگردان و مريدان مكتبش آموزش داد.
ارسال کننده: محسن مصیبی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

مرد پوست فروش وناپلئون

هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته‌ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدا می‌افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می‌گیرند و در خیابان‌های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می‌پردازند. ناپلون که جان خود را در خطر می‌بیند پا به فرار می‌گذارد و سر انجام در کوچه‌ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می‌شود. او با مشاهده‌ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس‌های بریده بریده فریاد می‌زند: "کمکم کن، جانم را نجات بده کجا می‌توانم پنهان شوم؟"

پوست فروش می گوید: "زود باش بیا زیر این پوستین‌ها" و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین می‌ریزد. پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می‌شوند و فریاد زنان می‌پرسند: "او کجاست؟ ما دیدیم که او آمد تو". قزاقان علی‌رغم اعتراض‌های پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو می‌کنند. آنها تل پوستین‌ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می‌گیرند و می‌روند. ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستین‌ها بیرون می‌خزد. در همین لحظه محافظان او از راه می‌رسند. پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او می‌پرسد: "ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می‌کنم اما می‌خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟"

ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه‌اش را جلو می داد خشمگین می‌غرد: "تو به چه حقی جرات می‌کنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز! این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد."

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می‌برند و سینه‌کش دیوار چشمان او را می‌بندند. پوست فروش نمی‌تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباس‌هایش را در جریان باد سرد می‌شنود. او برخورد ملایم باد سرد بر لباس‌هایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می‌کند. سپس صدای ناپلون را می‌شنود که پس از صاف کردن گلویش به ارامی می‌گوید: "آماده... هدف..."

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه‌ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می‌گیرد و قطرات اشک از گونه‌هایش فرو می‌غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام‌های را می‌شنود که به او نزدیک می‌شوند. سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می‌دارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را می‌بیند که با چشمانی نافذ و معنی‌دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می‌نگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی می‌گوید: حالا می فهمی که چه احساسی داشتم.

فرستنده: همایون تهرانی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

خودنویس

یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغال‌گر جزیره‌ی اوکیناوا بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی می‌شد. توری پنجره‌ی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده بود! یک‌بار ردپای گِلی برهنه‌ای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛

انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچه‌ی یتیم در جزیره زندگی می‌کنند که بی‌سرپرست‌اند؛ هرچه دست‌شان برسد می‌خورند و هر چیزی که چفت و بست درست نداشته باشد برمی‌دارند.

چندی نگذشت که خودنویس «واترمن» گران‌قیمتم ناپدید شد که این مسئله خیلی برایم سنگین بود.

یک روز صبح، مردی را از محوطه‌ی زندان آوردیم که بر انجام صحیح کارها نظارت می‌کرد. قبلاً چند بار او را دیده بودم. آدم آرام و خوش‌تیپی بود.

شق و رق می‌ایستاد و با دقت به حرف گوش می‌کرد. با دیدنش پیش خود گفتم درجه‌اش در ارتش ژاپن هرچه که بوده (احتمالاً افسر) وظیفه‌اش را خیلی خوب انجام می‌دهد. اما حالا می‌دیدم خودنویسم به جیب این مرد متین ژاپنی گیره شده است!

باور نمی‌کردم آن را دزدیده باشد. معمولاً روان‌شناسی شخصیتم خوب است و این آدم به نظر من آدم قابل اعتمادی می‌آمد. اما انگار این‌بار اشتباه کرده بودم. خودنویسم پیش او بود؛ چند روزی هم بود که در محوطه‌ی ما کار می‌کرد. تصمیم گرفتم سوءظن خود را جدی بگیرم و احساساتم نسبت به او را فراموش کنم. دستم را پیش بردم تا خودنویس را از جیبش بردارم.

با تعجب خود را پس کشید.

خودنویس را لمس کردم و با قیافه‌ای حق به جانب از او خواستم آن را به من بدهد. سرش را به علامت منفی تکان داد. به نظر می‌آمد کمی ترسیده است ولی با این حال عقب‌نشینی نمی‌کرد. نمی‌خواستم به خودم بقبولانم که دارم اشتباه می‌کنم. قیافه‌ی عصبانی به خود گرفتم و اصرار کردم.

بالاخره آن را به من داد، اما به شدت ناراحت و افسرده شده بود. هرچه باشد، وقتی نماینده‌ی ارتش غالب به اسیر دستوری می‌دهد، او چه کاری غیر از تسلیم از دستش برمی‌آید؟ در صورت سرپیچی از فرمان، مجازات در انتظارش بود و او هم احتمالاً به قدر کفایت از این ماجراها دیده بود.

سه هفته بعد خودنویسم را در اتاقم پیدا کردم. از ظلم و بی‌رحمی که نسبت به آن مرد ابراز داشته بودم، شرمنده می‌شدم. می‌دانم قربانی شدن چه‌قدر سخت است؛ از این‌که کسی ناعادلانه، مافوق تو باشد، از این‌که ببینی اعتماد و اطمینان با خونسردی سر بریده می‌شود. هر دو خودنویس‌ها سبز بودند و راه راه طلایی داشتند اما راه‌های یکی عمودی بود و دیگری افقی.

بدتر از آن این‌که حالا می‌فهمم چه‌قدر به دست آوردن چنین خودنویسی برای او سخت‌تر بوده تا برای من.

حالا پنجاه سال از آن ماجرا می‌گذرد و من هیچ‌کدام از آن خودنویس‌ها را ندارم، اما ای کاش می‌توانستم آن مرد را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.

رابرت ام. راک

سانتا روزا، کالیفرنیا

برگرفته از كتاب:

استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛

چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

12 ایده ای که می توانند دنیا را تا سال 2020 تغییر دهند

12 ایده ای که می توانند دنیا را تا سال 2020 تغییر دهند: "مجله علمی 'پاپ ساینس' به طبقه بندی 12 اختراع و نوآوری پرداخته است که تا سال 2020 می توانند به طور ریشه ای زندگی بشر را دستخوش تحول کنند برپایه این پیش بینی، 2020 سالی 'فوق فناورانه' و غنی از نوآوریها خواهد بود."
طبقه بندی 12 نوآوری تا سال 2020
1- ژاپن یک پایگاه روباتیک بر روی ماه خواهد ساخت/ عقیده پاپ ساینس: از نظر تئوری ممکن است اما از نظر اقتصادی به فاکتورهای تصمیم گیری نیاز دارد.
2- چین از طریق یک راه آهن فوق سریع پکن را به لندن متصل خواهد کرد/ عقیده پاپ ساینس: ممکن اما غیرمتحمل
3- خودروها خودشان را می رانند/ عقیده پاپ ساینس: به طور حتم امکانپذیر است اما نه تا سال 2020
4- سوختهای زیستی به قیمت قابل رقابت با سوختهای فسیلی می رسند و می توانند جایگزین آنها شوند/ عقیده پاپ ساینس: عملی است.
5- خودروهای پرنده در آسمان پرواز خواهند کرد/ عقیده پاپ ساینس: احتمالا دارد تا سال 2015 نمونه آزمایشی آن را خواهد ساخت.
6- ما خواهیم توانست دستگاهها را از ریزتراشه هایی که در مغز ما کاشته خواهند شد دستگاههای الکترونیکی را کنترل کنیم/ عقیده پاپ ساینس: ممکن است که تا سال 2020 تراشه هایی را در مغز خود داشته باشیم اما آنها کار زیادی انجام نخواهند داد.

7- تمام نمایشگرهای جدید می توانند از "دیودهای ساطع کننده نور ارگانیکی" (OLED) فوق نازک ساخته شوند/ عقیده پاپ ساینس: به احتمال بسیار قوی انجام شدنی است.
8- فضای تجاری به ما اجازه می دهد به ماه و اخترواره ها برویم و مواد معدنی را استخراج کنیم/ عقیده پاپ ساینس: سفرهای فضایی تجاری یک اندیشه واقعی است اما سفر به ماه، اخترواره ها و ماموریتهای استخراج مواد معدنی اهداف غیرمتحملی تا سال 2020 به نظر می رسند.
9- یک رایانه هزار دلاری که نیروی پردازشی برابر با مغز انسان خواهد داشت/ عقیده پاپ ساینس: احتمالا
10- ترجمه همگانی با دستگاههای موبایل بسیار در دسترس خواهد بود/ عقیده پاپ ساینس: احتمالا. اما دقت آنها به نوع زبان بستگی دارد.
11- ما سرانجام از عینکهای دیجیتال استفاده خواهیم کرد/ عقیده پاپ ساینس: در این مورد ما تقریبا نیمه راه را رفته ایم.
12- ما مغز مصنوعی ایجاد خواهیم کرد/ عقیده پاپ ساینس: ما سرانجام روزی به آن خواهیم رسید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

این سه نفر

در دنیا فقط 3 نفر هستند كه بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف میكنند، پدر و مادرت و نفر سومی كه خودت پیدایش میكنی، مواظب باش كه از دستش ندهی و بدان كه تو هم برای او نفر سوم خواهی بود چرا که در ترسیم تقدیرت نیز نقش خواهد داشت.

ارزش انسان

یک سخنران معروف در مجلسی بزرگ، یک اسکناس از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دس...ت های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که
می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم