۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

لشکر پروانه ها

این داستان اولین داستانی است که پسرم پارسا ساخته است و به اصرار او آنرا در وبلاگ قرار داده ام.

روزی روزگاری در باغی زیبا یک پروانه داشت در هوا پرواز می کرد. ناگهان زنبوری سیاه به او حمله کرد. پروانه بیست متر بالا رفت دیگر خبری از او نشد. یکدفعه پروانه با لشکری از پروانه ها به زنبور حمله کردند. زنبور داشت فرار می کرد که به چیزی خورد و مرد. گنجشکی آمد و پیش زنبور نشست و او را خورد. لشکر زنبورها تا فهمیدند زنبور مرده است ناراحت شدند و به لشکر پروانه ها حمله کردند. آنها پروانه ها را کشتند و سپس ملکه پروانه ها از راه رسید. او تا دید لشکر پروانه ها نابود شده اند خیلی خشمگین شد. او به لانه یک خرس رفت و او را همراه خود به لانه زنبورها برد. خرس عسلها را دید و کندو را از درخت برداشت او همه عسلها را خورد و زنبورها را فراری داد.

 ملکه پروانه ها ناراحت به لانه اش برگشت او تخمی گذاشت و خوشحال شد. بعد از چند روز پیله سوراخ شد و بچه پروانه از پیله خارج شد. ملکه پروانه ها تا دید بچه اش به دنیا آمد خیلی خوشحال شد. ملکه پروانه ها خیلی از او مراقبت می کرد. چند ماه دیگر بچه پروانه بزرگ شد. ملکه مادر به فرزندش گفت که دیگر باید خودت از خودت مواظبت کنی چون می دانی که دشمنان زیادی در کمین تو هستند. زنبورها خطرناکترین دشمن تو هستند تو خیلی ظریف هستی و باید بیشتر از زورت از فکرت استفاده کنی تا بتوانی دشمنانت را شکست بدهی. من دیگر حرفی ندارم. خداحافظ.
و هر یک روز پیش تو میایم. ملکه ی پروانه هارفت. بچه پروانه به راه افتاد. ناگهان چند زنبور دید.
وسریع پنهان شد. و از فکر ش استفاده کرد... این داستان ادامه دارد